سلام استوار

خاطرات نظامی

سلام استوار

خاطرات نظامی

سلام استوار
وبلاگ سلام استوار محلی برای خاطرات ، تجربیات ، نظرات سربازی و یا بودن در جمع سربازان است و امید است این گفتگوها باعث انگیزه ، تجربه و نشاط در میان نظامیان باشد از هر ارگان و لباس و درجه ، سلام استوار یعنی سلام بر تو که استوار ،مردانه و با غیرت به سربازی آمدی و تحمل و شکیبایی کردی و به پایان رساندی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

با سلام خدمت همه سربازی رفته ها و نرفته ها wink

خاطره من مربوط به چند سال پیش میشه که در نقطه صفر مرزی خدمت میکردم .

من راننده فرمانده گروهان بودم . یه روز استوار گفت برو فرمانده کارت داره فکر کنم میخواهید برید سرکشی پایگاهها ، من هم آماده شدم و تویوتا را آوردم و رفتیم خط و

همه پایگاهها را سرکشی کردیم تا به موضع راکت انداز 107 رسیدیم

سلام استوار

وقتی جناب احمدی که همون فرمانده من بود قبضه ها را بازدید کرد از وضع نظافت ناراضی بود و به استواری که فرمانده دسته 107 م م بود گفت چند روز دیگه میام باید همه قبضه ها تمیز شده باشه و رفتیم .

چند روز بعد دوباره با فرمانده به پایگاه راکت انداز 107 م م رفتیم برای بررسی نظافت قبضه ها .

من کنار قبضه ها رفتم و دیدم خیلی تمیز شده و برق میزنه ، پیش خودم گفتم دیگه احمدی ایرادی نمیگیره .

جناب احمدی دور قبضه ها چرخی زد و گفت چرا اینها نظافت نشده ؟؟؟ من تعجب کردم ؟

فرمانده پایگاه گفت قربان همهرا تمیز کردیم ، جناب احمدی گفت نه خیر شما فقط ظاهر قبضه ها را تمیز کردید و اصلا لوله ها و داخل آنرا تمیز نکردید .درسته ؟

استوار سرش را زیر انداخت و گفت بله درسته . جناب احمدی گفت ببین بهتره مسلمون کارشا تمیز انجام بده و نه فقط ظاهر کار تمیز باشه .

خلاصه به سمت گروهان راه افتادیم و من که برام سئوال شده بود چطور حتی بدونه اینکه دست به قبضه بزند فهمید که داخل لوله کثیف است گفتم جناب یه سئوال دارم .گفت آشخور بپرس ،

گفت جناب چطور فهمیدی داخل لوله کثیف است شما که حتی دست هم نزدید 

گفت این فوت کوزه گریه خلاصه اصرار کردم  که گفت :دفعه قبل که امدیم سنگ ریزی را داخل لوله راکت اداز گذاشتم و حالا هنوز سنگ بود و مشخص شد که داخل لوله را نظافت نکرده اند .

من که از این حیله تعجب کرده بودم خوشحال شدم که سروان ارتشی با تجربه ای فرمانده من است

با سلام  خدمت همه دوستان و مدیر وبلاگ سلام استوار

خاطره ی سربازی من مربوط به سال 91 میباشد که در قصر شیرین مشغول خدمت بودم 

یه روز استوار گفت باید بریم موضع فرعی را الف زنی کنیم (موضع فرعی مکانی برای استقرار و تیراندازی از آن در صورت عدم امکان استفاده از موضع اصلی )

با توجه به اینکه دور بود همه چیز با خودمون بردیم و فرمانده گروهان هم با ما آمد. هوا خیلی گرم بود و کار سخت شده بود .فرمانده گفت بیایید دور موضع را آب بریزیم و علفها را آتش بزنیم . با دبه تا شعاع 5 متری قبضه را خیس کردیم که راننده تانکر آب که 200 متر آنطرفتر داشت تانکر آبی را پر میکرد  آمد و گفت آتش نزنید ممکن است چیزی باشد و منفجر شود و رفت   . استوار این حرف را قبول کرد  به فرمانده گفت بهتر گرما را تحمل کنیم و اتفاقی نیافتد .بلاخره با بیل مشغول شدیم ،دقایقی نگذشت که از جلوی بیلی که در دست من بود چیزی به هوا پرت شد .استوار دیده بود و گفت برو بیارش ببینم چی بود .وقی اوردم گفت یا حضرت عباس (ع) این کله مین والمرا است ؟؟؟؟؟؟؟

وقتی محل را دیدیم مشخص شد اینجا یک مین والمرا است که بیل بخاطر نوک تیزی بین پوسته و بدنه قرار گرفته و قبل از اینکه 25 درجه خم شود و انفجار کند از بدنه جدا شده ؟؟

 

سلام استوار  سلام استوار

  استوار گفت قربانت برم خدا که نجات جان ما را در فضولی راننده تانکر آب قرار دادی

 

استوار همه را دور کرد و با احتیاط دور مین را سنگ چید و مختصات آنرا یادداشت کرد و تا حضور پرسنل تخریب مین مهندسی علف چینی لغو شد 

 

 

نارنجک دستی را تعریف نموده و انواع آن را بیان نماید ؟

بمب دستی کوچکی است محتوی مواد منفجره یا شیمیایی برای عملیات رزمی و یا آنکه ظرف توخالی است که برای تمرین پرتاب مورد استفاده قرار می گیرد .

 انواع نارنجک دستی کدامند ؟

الف – نارنجک های دستی منفجره ب – نارنجک های دستی آموزشی پ – نارنجک های دستی شیمیایی

ت - نارنجک های مشقی

 

ادامه مطلب  

با سلام خدمت همه دوستان و مدیر سایت سلام استوار

یه روز صبح هوا خیلی سرد بود رفتم صورتم را بشورم دیدم فرمانده ام نشسته کنار تانکر آب و شیر هم بازه  گفتم سلام جناب چی شده حالت بده .

 

خاطرات سربازی

نگاهم کرد و گفت از بس آب سرده ۳باره امدم صورتما بشورم ولی جاخالی دادم ؟!!😂😭😂😅😁😄

باسلام

خاطرات سربازی

 

امید وارم که این خاطره در وبلاگ سلام استوار ثبت شود تا شاید بتواند خنده ای را بر لبی بنشاند 

در نفت شهر نقطه صفر مرزی بودیم .یه بار سربازی که بهتره نگم بچه کجا بود به ما دادند 

 

این بنده خدا خیلی سوسول بود به نحوی که یه کیسه فقط لوازم آرایش داشت 😁

بعضی دوستان گقتند بفرشیمش پایگاه جلو تا تو سربازی مرد بشه  ولی فرمانده که افسر تطبیقی بود و کوله باری از تجربه داشت گفت ارام ارام  این بنده خدا اگه یهدفعه بره اونجا ممکنه فراری بشه .چند ماه دیگه میفرسمش که با منطقه آشنا بشه . 

بارانهای نفت شهر معروف بودند به باران عربی یعنی یک لحظه در آسمان باز میشه و انگار روخانه سرازیر میشه.

یه بار باران اخرای شب شروع شد و تا صبح ادامه داشت .صبح همه جا گل شده بود.

من بیرون بودم و از هوا لذت میبردم یه دفعه دیدم جلو سنگر سربازه خنده بازاره رفتم اونجا سربازی امد جلو و گفت سلام استوار  گفتم سلام چه خبره. گفت استوار بیا ببین سرباز جدیده چی میگه رفتم کنارش گفتم چی شده ؟! گفت سلام استوار صبح که از سنگر امدم بیرون خیلی خوشحال شدم و گفتم   اخ جون این همه گل تا حالا ندیده بو م  ،،😂😂😂😄😄😄

خاطرات سربازی

 

با سلام خدمت همه دوستان و همرزمان گرامی و وبلاگ سلام استوار که این امکان را برای خاطرات فراهم نموده است

تازه گروهبان شده بودم و به منطقه مرزی رفته بودم ،یگانی که منتقل شده بودم کمین داشت و هرکجا نیاز میشد از یگان ما اعزام میشد .یه روز سرگروهبان گفت بیا سنگر . رفتم و احترام گذاشتم و گفتم سلام استوار در خدمتم . گفت باید امشب برید گروهان 3 کمین آماده باشید . نزدیک غروب با خودرو رفتیم گروهان 3 و من و 3 تن از سربازها در یک کمین شرکت کردیم . تابستان بود و شبها هم گرم بود .باخودم چنتا بیسکویت ساقه طلایی برده بودم که خوردیم و چون عطش میاورد همه آب موجود را خوردیم .نصف شب چند دانه دیگر مانده بود خوردم و ساعت 2 شب تشنگی شدیدی مرا گرفت . دیگر آب نبود بخورم و طاقتم تمام شده بود که صدای قورباغه شنیدم با خودم گفتم هرجا صدای قورباغه بیاید آب هم هست .سمت را مشخص کردم و به کمین گفتم من از این طرف میروم و میآید مراقب باشید و راه افتادم  اسلحه را مسلح کردم و حدود 200 متر دور شدم و به کانال آبی رسیدم .اطراف را اول خوب نگاه کردم ولی تاریک بود و چیزی مشخص نبود . بلاخره نشستم و با دست اب بر میداشتم و میخوردم . تا حالا اینقدر آب خوردن به من لذت نداده بود . سیراب که شدم برگشتم .صبح سربازها گفتند دیشب آب پیدا کردی . گفتم اره از ان طرف یک نفر برود و برای همه آب بیاورد . یک نفر رفت ولی ابی نیاورد و گفت کی از این آب میخوره ؟!!!

وقتی خودرو آمد و سوار شدیم و از کنار آن گذشتیم دیدم گندابی بود که روی آب آنرا هم لجن پوشانده است ؟

تازه فهمیدم چرا وقتی دیشب آب میخوردم ته سقم  لیز میشد  !!angry

خاطره ی سگ گرسنه 

خاطرات سربازی

با سلام خدمت ارشد خدمتها و آشخورها و بقول  فرماندهان سربازان جدید الورود  laugh

سالها میگذره که من خدمتم تمام شده و وقتی ا وبلاگ سلام استوار  را دیدم میخوام خاطره ای از سربازی ام در سال 78 بنویسم . خدمتم در چله زری کرمانشاه بود که پر از عقرب و مار بود . دوران  جوانی و ذوقم م بود گاهی شعر میگفتم . یه روز فرمانده گفت بیا تا دفتر کارکرد را ببینم . دفتر را برداشتم و تو راه بودم اخه 200 متر فاصله بود درجه دارمون را تو راه دیدم و گفتم سلام استوار  استوار گفت سلام کجا میری گفتم میرم پیش جناب سرگرد و ماجرا را گفتم و براه خود ادامه دادم . یه دفعه سگی دوید و کنارم ایستاد و دو تکون میداد .از جیبم یه تکه نان که گذاشته بودم هنگام تعمیر خط اگه گشنم شد بخورم دادم بهش و اونم خورد . خلاصه شب وقتی رو تختم دراز کشیدم کلماتی به ذهنم آمد که این شعر شد و تقدیم به همه سربازان وطنم .سربازانی که استوار و محکم و با اراده خدمت را آغاز و با افتخار تمام میکنند و مردانه این تحمیل را تحمل میکنند . درود بر شما

 

به جایی که نیش بهر عدل است و داد         چند روزی نظرم به انجا فتاد 

یکی شب فرمانده احضار کرد                بیا تا ببینم دفتر و کارکرد 

نیم ره بودم در این ره روان                     سگی امد پیشم له له کنان 

چنین گفتم که سگ گشنه است              به پیشم دویده کنون تشنه است

ز جیبم تکه نانی خشک و خرد                     بیانداختم بیچاره انرا بخورد 

بگفتم منم اشخورم بهر روزی خویش         برو جای دیگر دهند بیش بیش 

گ3 ابراهیمheart

 

با سلام 

محمدی هستم در سال 92 در کنار بازارچه قصر شیرین خدمت میکردم .یه روز دوستم سر درد شدیدی گرفت و اونا پیش استوار ذبیحی بردم .گفتم سلام استوار دوستم سرش درد میکنه اون گفت مشکلی نیست دفتر بهداری را بیار اسمش را بنویس و خودت ببرش بهداری گردان .در همین حین استوار نگاهش به یه نفر افتاد که تو بیابون نزدیک مرز راه میرفت . یه دفعه گفت  سربازا برید فورا اون نفرا بیارید ببینیم چرا  اینجاست . چند نفر شروع به دویدن کردند و جالب بود رفیقم که سردرد داشت جلوی همه میدوید ؟؟؟

خلاصه وقتی اون نفر را اوردند استوار به رفیقم گفت مگه تو سرت درد نمیکرد ، گفت چرا درد میکرد ولی انجام وظیفه و اینکه ماموریت به تاخیر نیافتد مهمتر است و درد اون لحظه یادم رفت . استوار گفت الان هم درد میکنه . دوستم گفت اره ، استوار گفت خودم با موتور میبرمت اینم تشویقی  من به تو  بخاطر این کار و حرف جالبت.wink