با سلام
محمدی هستم در سال 92 در کنار بازارچه قصر شیرین خدمت میکردم .یه روز دوستم سر درد شدیدی گرفت و اونا پیش استوار ذبیحی بردم .گفتم سلام استوار دوستم سرش درد میکنه اون گفت مشکلی نیست دفتر بهداری را بیار اسمش را بنویس و خودت ببرش بهداری گردان .در همین حین استوار نگاهش به یه نفر افتاد که تو بیابون نزدیک مرز راه میرفت . یه دفعه گفت سربازا برید فورا اون نفرا بیارید ببینیم چرا اینجاست . چند نفر شروع به دویدن کردند و جالب بود رفیقم که سردرد داشت جلوی همه میدوید ؟؟؟
خلاصه وقتی اون نفر را اوردند استوار به رفیقم گفت مگه تو سرت درد نمیکرد ، گفت چرا درد میکرد ولی انجام وظیفه و اینکه ماموریت به تاخیر نیافتد مهمتر است و درد اون لحظه یادم رفت . استوار گفت الان هم درد میکنه . دوستم گفت اره ، استوار گفت خودم با موتور میبرمت اینم تشویقی من به تو بخاطر این کار و حرف جالبت.