با سلام خدمت همه دوستان و همرزمان گرامی و وبلاگ سلام استوار که این امکان را برای خاطرات فراهم نموده است
تازه گروهبان شده بودم و به منطقه مرزی رفته بودم ،یگانی که منتقل شده بودم کمین داشت و هرکجا نیاز میشد از یگان ما اعزام میشد .یه روز سرگروهبان گفت بیا سنگر . رفتم و احترام گذاشتم و گفتم سلام استوار در خدمتم . گفت باید امشب برید گروهان 3 کمین آماده باشید . نزدیک غروب با خودرو رفتیم گروهان 3 و من و 3 تن از سربازها در یک کمین شرکت کردیم . تابستان بود و شبها هم گرم بود .باخودم چنتا بیسکویت ساقه طلایی برده بودم که خوردیم و چون عطش میاورد همه آب موجود را خوردیم .نصف شب چند دانه دیگر مانده بود خوردم و ساعت 2 شب تشنگی شدیدی مرا گرفت . دیگر آب نبود بخورم و طاقتم تمام شده بود که صدای قورباغه شنیدم با خودم گفتم هرجا صدای قورباغه بیاید آب هم هست .سمت را مشخص کردم و به کمین گفتم من از این طرف میروم و میآید مراقب باشید و راه افتادم اسلحه را مسلح کردم و حدود 200 متر دور شدم و به کانال آبی رسیدم .اطراف را اول خوب نگاه کردم ولی تاریک بود و چیزی مشخص نبود . بلاخره نشستم و با دست اب بر میداشتم و میخوردم . تا حالا اینقدر آب خوردن به من لذت نداده بود . سیراب که شدم برگشتم .صبح سربازها گفتند دیشب آب پیدا کردی . گفتم اره از ان طرف یک نفر برود و برای همه آب بیاورد . یک نفر رفت ولی ابی نیاورد و گفت کی از این آب میخوره ؟!!!
وقتی خودرو آمد و سوار شدیم و از کنار آن گذشتیم دیدم گندابی بود که روی آب آنرا هم لجن پوشانده است ؟
تازه فهمیدم چرا وقتی دیشب آب میخوردم ته سقم لیز میشد !!