سلام استوار

خاطرات نظامی

سلام استوار

خاطرات نظامی

سلام استوار
وبلاگ سلام استوار محلی برای خاطرات ، تجربیات ، نظرات سربازی و یا بودن در جمع سربازان است و امید است این گفتگوها باعث انگیزه ، تجربه و نشاط در میان نظامیان باشد از هر ارگان و لباس و درجه ، سلام استوار یعنی سلام بر تو که استوار ،مردانه و با غیرت به سربازی آمدی و تحمل و شکیبایی کردی و به پایان رساندی

۴ مطلب با موضوع «خاطرات جالب» ثبت شده است

با سلام خدمت همه سربازی رفته ها و نرفته ها wink

خاطره من مربوط به چند سال پیش میشه که در نقطه صفر مرزی خدمت میکردم .

من راننده فرمانده گروهان بودم . یه روز استوار گفت برو فرمانده کارت داره فکر کنم میخواهید برید سرکشی پایگاهها ، من هم آماده شدم و تویوتا را آوردم و رفتیم خط و

همه پایگاهها را سرکشی کردیم تا به موضع راکت انداز 107 رسیدیم

سلام استوار

وقتی جناب احمدی که همون فرمانده من بود قبضه ها را بازدید کرد از وضع نظافت ناراضی بود و به استواری که فرمانده دسته 107 م م بود گفت چند روز دیگه میام باید همه قبضه ها تمیز شده باشه و رفتیم .

چند روز بعد دوباره با فرمانده به پایگاه راکت انداز 107 م م رفتیم برای بررسی نظافت قبضه ها .

من کنار قبضه ها رفتم و دیدم خیلی تمیز شده و برق میزنه ، پیش خودم گفتم دیگه احمدی ایرادی نمیگیره .

جناب احمدی دور قبضه ها چرخی زد و گفت چرا اینها نظافت نشده ؟؟؟ من تعجب کردم ؟

فرمانده پایگاه گفت قربان همهرا تمیز کردیم ، جناب احمدی گفت نه خیر شما فقط ظاهر قبضه ها را تمیز کردید و اصلا لوله ها و داخل آنرا تمیز نکردید .درسته ؟

استوار سرش را زیر انداخت و گفت بله درسته . جناب احمدی گفت ببین بهتره مسلمون کارشا تمیز انجام بده و نه فقط ظاهر کار تمیز باشه .

خلاصه به سمت گروهان راه افتادیم و من که برام سئوال شده بود چطور حتی بدونه اینکه دست به قبضه بزند فهمید که داخل لوله کثیف است گفتم جناب یه سئوال دارم .گفت آشخور بپرس ،

گفت جناب چطور فهمیدی داخل لوله کثیف است شما که حتی دست هم نزدید 

گفت این فوت کوزه گریه خلاصه اصرار کردم  که گفت :دفعه قبل که امدیم سنگ ریزی را داخل لوله راکت اداز گذاشتم و حالا هنوز سنگ بود و مشخص شد که داخل لوله را نظافت نکرده اند .

من که از این حیله تعجب کرده بودم خوشحال شدم که سروان ارتشی با تجربه ای فرمانده من است

با سلام  خدمت همه دوستان و مدیر وبلاگ سلام استوار

خاطره ی سربازی من مربوط به سال 91 میباشد که در قصر شیرین مشغول خدمت بودم 

یه روز استوار گفت باید بریم موضع فرعی را الف زنی کنیم (موضع فرعی مکانی برای استقرار و تیراندازی از آن در صورت عدم امکان استفاده از موضع اصلی )

با توجه به اینکه دور بود همه چیز با خودمون بردیم و فرمانده گروهان هم با ما آمد. هوا خیلی گرم بود و کار سخت شده بود .فرمانده گفت بیایید دور موضع را آب بریزیم و علفها را آتش بزنیم . با دبه تا شعاع 5 متری قبضه را خیس کردیم که راننده تانکر آب که 200 متر آنطرفتر داشت تانکر آبی را پر میکرد  آمد و گفت آتش نزنید ممکن است چیزی باشد و منفجر شود و رفت   . استوار این حرف را قبول کرد  به فرمانده گفت بهتر گرما را تحمل کنیم و اتفاقی نیافتد .بلاخره با بیل مشغول شدیم ،دقایقی نگذشت که از جلوی بیلی که در دست من بود چیزی به هوا پرت شد .استوار دیده بود و گفت برو بیارش ببینم چی بود .وقی اوردم گفت یا حضرت عباس (ع) این کله مین والمرا است ؟؟؟؟؟؟؟

وقتی محل را دیدیم مشخص شد اینجا یک مین والمرا است که بیل بخاطر نوک تیزی بین پوسته و بدنه قرار گرفته و قبل از اینکه 25 درجه خم شود و انفجار کند از بدنه جدا شده ؟؟

 

سلام استوار  سلام استوار

  استوار گفت قربانت برم خدا که نجات جان ما را در فضولی راننده تانکر آب قرار دادی

 

استوار همه را دور کرد و با احتیاط دور مین را سنگ چید و مختصات آنرا یادداشت کرد و تا حضور پرسنل تخریب مین مهندسی علف چینی لغو شد 

با سلام  و تشکر از این وبلاگ آش خور سلام استوار

ستواندوم م-ش هستم

یه بار در اهواز سرباز جدیدی برای ما آمد که بسیار حرف میزد و یه بار گفت من میخواهم شهید شوم و پدر و مادرم سرشونا بگیرند بالا و بگویند که پدر و مادر شهید هستند . اون داشت با حرفاش یه جورایی شهادت را کوچیک میکرد . با نشورت با فرمانده فرستادمش اخرین پایگاه که حتی برای آب باید از کوخ پایین میآمدند و از تانکر آب میبردند . پس از یک هفته دردم یکی از دور داره میاد و بند اسلحه اش را گرفته و قنداق تفنگ داره رو زمین میکشه نزدیک که آمد دیدم همون سرباز چاخانه . امد نزدیک و گفت من اشتباه کردم   استوار غلط کردم  استوار من الکی گفتم مرا نجات بده .

دیدم انگار به خودش آمده گفتم نمیخوای شهید بشی گفت اینکه سختی بود نتونستم تحمل کنم اگه خون ببینم که غش میکنم . همه زدند زیر خنده . بهش گفتم پسر جان شهادت و شهید خودش سختی داره و شجاعت .وقتی میشنوی صدای سفیر گلوله که از اطرافت میره و بازم بلند میشی و ماموریت انجام میدی شجاعت میخواد .

شهید شجاع است 

با سلام 

محمدی هستم در سال 92 در کنار بازارچه قصر شیرین خدمت میکردم .یه روز دوستم سر درد شدیدی گرفت و اونا پیش استوار ذبیحی بردم .گفتم سلام استوار دوستم سرش درد میکنه اون گفت مشکلی نیست دفتر بهداری را بیار اسمش را بنویس و خودت ببرش بهداری گردان .در همین حین استوار نگاهش به یه نفر افتاد که تو بیابون نزدیک مرز راه میرفت . یه دفعه گفت  سربازا برید فورا اون نفرا بیارید ببینیم چرا  اینجاست . چند نفر شروع به دویدن کردند و جالب بود رفیقم که سردرد داشت جلوی همه میدوید ؟؟؟

خلاصه وقتی اون نفر را اوردند استوار به رفیقم گفت مگه تو سرت درد نمیکرد ، گفت چرا درد میکرد ولی انجام وظیفه و اینکه ماموریت به تاخیر نیافتد مهمتر است و درد اون لحظه یادم رفت . استوار گفت الان هم درد میکنه . دوستم گفت اره ، استوار گفت خودم با موتور میبرمت اینم تشویقی  من به تو  بخاطر این کار و حرف جالبت.wink